آن موقع دوازده سال بیشتر نداشتم ولی همیشه دوست داشتم برای کمک به پدرم به خارج روستا و به زمین کشاورزیمان بروم در روستای ما زمین های کشاورزی خیلی شیب دار بود و چون به خاطر صعب العبور بودن روستایمان راه نداشت (فقط راه مالرو داشت نه راه ماشین رو) به خاطر همین هیچ کس نمی توانست تراکتور داشته باشد. آنجا با زحمت خیلی زیاد زمین ها را کرت بندی کرده بودند یعنی به صورت پلکانی درآورده بودند (مانند روستای ماسوله که خانه ها آنطوری است)

آبیاری این جور زمین ها خیلی حساس و مخاطره انگیز بود چون موش ها در زمین ها لانه می کردند و هنگام آبیاری آب به داخل لانه ها می افتاد و اگر دیر میجنبیدیم شدت جریان آب زمین هایی که با زحمت زیاد کرت بندی شده بودند را خراب می کرد و موقع آبیاری ها همیشه از اینکه چنین اتفاقی بیفتد واهمه داشتیم.

یک روز سرد پائیزی که به همراه پدرم به زمینهای کشاورزی رفته بودیم من مراقب بود که آب ها از کرت ها بیرون نزند که ناگهان متوجه شدم در گوشه ای از زمین آب به داخل لانه موش ها نشت کرده و آب با شدت زیاد در حال خراب کردن زمین و سرازیر شدن به پایین است.

با فریادهای بلند پدرم را خبر کردم. فرصت زیادی نداشتم چون هر لحظه که می گذشت آب با شدت بیشتری به پایین روانه می شد و زمین بیشتری را خراب می کرد. پدرم سراسیمه به طرف محل نشت آب دوید و تلاش کرد با بیلش خاک جلوی محل نشت آب بریزد.

محل منبع اصلی آبی که برای آبیاری استفاده می شد خیلی دورتر بود و اگر پدرم آنجا را برای قطع آب از منبع اصلی ترک می کرد خیلی دیر می شد.

من بیل نداشتم و هیچ کاری از دستم برنمی آمد از طرفی پدرم کارش بی فایده بود چون هرچقدر خاک می ریخت آب آن خاک را می برد و لحظه به لحظه وضعیت بدتر می شد. حتی به فکرم رسید به طرف روستا بدوم و اهالی را خبر کنم ولی این کار بی فایده بود چون فاصله روستا با جایی که ما بودیم زیاد بود.

ولی نمی توانستنم بیکار بنشینم در آن هوای سرد پدرم عرق ریزان داشت مرتبا” خاک جلوی آب می ریخت ولی حریف شدت آب نمی شد.

من آن موقع با دستان کوچکم شروع کردم به پاشیدن خاک روی آب ولی این کار را کاملا” بی فایده دیدم. گریه ام گرفت و با صدای بلند گریه می کردم و استیصال پدرم را با چشمان خودم می دیدم.

ولی ناگهان فکری به سرم زد فریاد زنان و با صورتی اشکبار به پدرم گفتم من به پهلو جلوی آب می خوابم بعد اطراف منو خاک بریز.

پدرم آن موقع نفهمید دقیقا” چه فکری کرده ام چون صدای آب خروشان نمی گذاشت صدایم به او برسد ولی منتظر نشدم و در محل نشت آب به پهلو خوابیدم و جلوی آب را گرفتم و فقط فریاد می زدم اطراف منو خاک بریز.

آب خیلی سرد بود ولی آن زمین ها همه ثروت یک روستا بود و به هر قیمتی نباید می گذاشتم آن زمین ها خراب شود. پدرم شروع کرد به ریختن خاک به اطراف من و حتی آب و خاک و گل به روی سر و صورت و دهان من هم می ریخت ولی با هر زحمتی بود بلاخره جلوی آب را گرفتیم.

وقتی از روی گل ها بلند شدم پدرم با صورتی اشکبار بدن منو که سراپا خاک و گل بود محکم در آغوش گرفت …


منبع+